نیکان
جمعه 14 ارديبهشت 1397برچسب:نیکان،روانشناسی دینی, :: 18:30 :: نويسنده : علی یگانه زندگی کلاس است که درسها و عبرتهاش رایگان به ما مهارتهای زندگی را آموزش میدهد. فقط کافی است، «توجه کنیم»، «بخواهیم»، «ببینیم»، «بشنویم» و «بکار ببریم». وقتی جمعه گذشته از پارک بر می گشتیم، دخترم اصرار کرد که او کمی بیرون شهر رانندگی کند. با اشاره همسرم قبول کردم و او پشت فرمان نشست. همه چیز تو مسیر به خوبی میگذشت تا این که در مسیر متوجه شدم، ماشین به سمت شانه خاکی جاده می رود. به دختر نگاه کردم با این که خواب نبود فرمان را نمی چرخاند. ناخودآگاه، داد زدم آهای! چه کار می کنی؟ با خنده و خونسردی گفت: هیچی! میبینین که دارم رانندگی میکنم. با اخم و تخمی که کردم فرمان را به سمت مسیر اصلی برگرداند و به مسیر ادامه داد. چیزی نگذشت که دوباره دیدم ماشین داره به سمت شانه خاکی سمت چپ می رود. داد زدم و گفتم ببینم خوابت میاد؟ معلومه داری چه کار میکنی، نکنه میخوای ما را به کشتن بدهی؟! دوباره خندید و گفت: نه سرحال سرحالم. بابا میشه برگردین و مسیر پشت سرتون رو ببینین. با اصرار او برگشتم و نگاهی به مسیر پشت سرمون کردم و با تعجب گفتم: که چی؟ گفت: جاده خلوت خلوته. نه؟ جلوی ما هم ماشینی تو خیابان نیست. درسته؟ حواسم هم خیلی جَمعه و با احتیاط چند تا حرکت مانوری را انجام دادم. هنوز حرفش تموم نشده بود که با تعجب گفتم: عمداً این طوری رانندگی کردی؟ مگه .. هنوز کلامم تموم نشده بود که با احترام گفت: باباجونم! اگه به یه سئوال من پاسخ بدین همه چیز روشن میشه. با خواهش همسرم قبول کردم که به سئوالش جواب دهم. زیر زیرکی چشمکی به مامانش زد و با احساس گفت. بابای گلم! اگه من فرمان ماشین رو در کل مسیر ثابت نگه دارم و اصلاً به سمت راست یا چپ حرکت ندهم، چی میشه؟ از سئوالش تعجب کردم نگاهی به او و همسرم کردم و سری تکان دادم. همسرم که گفتگوی من و دخترم را دنبال میکرد گفت: خب جوابش را بده ببینیم چی میخواد بگه. گفتم: خُب. معلومه دیگه، آخه، این سئوال پرسیدن داره؟ حتماً یه نقشهای تو سرتون دارین. باهم زدن زیر خنده. دخترم گفتم: جوون من بگو کار دارم. نفس عمیقی کشیدم و با سردی گفتم: خب تصادف میکنیم و احتمالاً آسیب ببینیم. سپس ادامه دادم: نمیدونم شاید هم پلیس جریمه مان کنه. با تبسم گفت: آفرین بابایی گلم! درست گفتین. بعد به مامانش گفت: فعلاً دستم به فرمان بنده. شما بابایی رو تشویق کنین. یه جایزه هم پیش من دارن وقتی پیاده شدیم یه بوس آب دار ازشون برمیدارم. نتونستم جلوی خنده خودم را از کارهای بامزه دخترم که می دیدم بگیرم. بیصبرانه منتظر پاسخ بودم. نخواست زیاد منتظرم بذاره. سری تکان داد و گفت: سرعتم در کل مسیر زیاد که نبود، بود؟ جاده هم که خلوت بود، مگه نه؟ ولی... ولی ما دیدیم که شما چقدر ترسیدین. البته حق هم دارین؛ چون احساس مسئولیت میکنین. گفتم: ترسیدم؟! میخواستین با ساز شما هم برقصم. گفت: قبول دارم کارم درست نبوده اما... بابا !من سیاسی نیستم اما شنیدم تو پارک از کار یه وزیری ناراحتین که چرا خودسره و مردم را کشک حساب میکنه و به شعور زیر دستش احترام نمیذاره.اگه مسئولان در خانواده بزرگ کشورمان هم مشکلی دارن، اونا هم به نظر من افرادی هستن که فرمان را در مسیر زندگی ثابت نگه داشتن، فقط به یک بعد از خودشون یا اجتماع فکر میکنن. بعد خندید و گفت: بابا از حرفام ناراحت نشین ها، شما اگه وزیر هم بشین مثل همون وزیری خواهید شد که الان در بحث سیاسی بهش گیر میدین و میگین: فقط کار خودش رو میکنه و مردم را کشک به حساب میاره. بعد با چشمانی نمناک به من نگاه کرد و گفت: بابا جون به خدا دوست داریم اما حال و روز ما بیشتر براتون مهم باشه.
منبع: داستان رانندگی در مسیر زندگی، نویسنده محمدحسین قدیری. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نیکان و آدرس ataataee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان |
||
|